آیین بهانه است. شما برای غارت کمر بربسته اید
نگاهی به نمایش “یادگار زریران” به کارگردانی قطبالدین صادقی
یادگار زریران (یادگار دودمان زَریر) از متنی به زبان پهلوی است که امروز اصل آن از میان رفته است. اما بخشهایی از آن در ضمن سرگذشت زردشت در کتاب هفتم دینکرد آمده است. این متن ، حماسه و یلنامه غم انگیزی است که از روزگار ساسانیان به جا مانده است و بر پایه نوشتهای کهن و اصیل از روزگار پارتیان است. در این سوگنامه با گذشت زمان، دگرگونیهایی از سوی نوحهسرایان و شبیهسازان هر عصر پدید آمده است و با آیین عاشورا، پیوند حورده است. داستان زریر، شباهت بسیار با داستان عباس برادر امام حسین در دشت کربلا دارد. این متن یکی از منابع شاهنامه فردوسی بوده است و ملک الشعرای بهار و صادق هدایت نیز در زمینه برگردان این متن به فارسی امروزی کار کردهاند.
در مواجهه با متون کهن باید یک نگاه تازه داشت که مسئله کهنه برای مخاطب امروزی کاملا مطرح باشد و دغدغههای خود را در آن ببیند و چرایی خود را از انتخاب این متن از عهد قدیم ، بازیابد.کارگردان دو رویکرد در اینجا دارد. نخست بحث تطابق زمانی است. بستور در آغاز نمایش گره گشایی میکند و خطاب به مخاطب میگوید:” این رویداد از آن بود که همه جا تباهی بود و همه کس تبهکار ” و در جای دیگر زریر خطاب به فرستادگان ارجاسب می گوید:” آیین را پذیرفتیم برای داد و راد و راستی. اینک بیداد نپذیریم که کسی برما اندرز کند و آیین ما خوار دارد و بر خاک ما بزرگی کند . شما ریگزارنشینانید که مادرانتان کینه و خشم و شهوت زاده اند. بنگرید که چگونه دیو به دست یزدان نابود میشود.” و همچنین میگوید:” آیین بهانه است. شما برای غارت کمر بربسته اید. “. در صحنه ای دیگر، جاماسب خطاب به گشتاسب می گوید:”دروغگویی بزرگترین بزهکاری است. مرا بکشید ای بزرگ، اما راستی را نه! ” همچنین هنگامی که کسی از لشگر به کین خواهی زریر به میدان نمیرود و بستور هفت ساله اصرار دارد به میدان برود، روح پدر به او می گوید:”به این یلان بگو شما مردمید نه دیو، به خون ریخته چون گوسپندان، خموش منگرید” که تمامی این دیالوگها نشانههایی برای مخاطب است که به تطابق زمانی برسد.
رویکرد دوم ، دیدگاهی است که نسبت به مقوله رزم و نبرد بی هیچ تعلق به زمانی خاص ، بیان می کند. آنجا که زریر خطاب به بستور خردسال، میدان نبرد را این گونه توصیف می کند: ” تیغ است که تیغ می شکند، مرد است که مرد می کشد، مرگ است که مرگ می زند. آنجا بازی مرگ است و نیستی. هشیارانه در کار مرگ میمانی که چه پادشاه سنگدلی است. ” در جایی دیگر، جاماسب فرجام نبرد را چنین می گوید:”فردا این دو دسته فرو کوبند، دلیر به دلیر، گراز به گراز، بس مادر پسردار بی پسر، بس پسر بی پدر، بس پدر بس پسر، بس برادر بی برادر، بس زن شوی مند که بی شوی شوند “و بستور این کودک خردسال آن ساعت، با مرگ هر سردار ایرانی، ده بهار پیر می شود و به قول خودش ” در گرداب آیین و جنگ، زندگیم به شتاب است” ؛ در ساعات پایانی جنگ ، پیری است که به تجربه های پدر رسیده است. :” من، من بستور، بامداد، کودکی بودم بازیگوش و این شامگاه مردی سالخورده که هشت بهار عمر کرده است بی آن که بتواند کودکی کند یا این که دستش در بافته خوش زنی باشد ، او در هیچ زمینی ، دانه ای نکاشت و در هیچ دشتی درختی نکاشت و هیچ خانهای نساخت و هیچ دانشی نیاموخت جز پیکار و جنگ. کجاست زندگی بربادرفته؟ من چه یافتم؟ با این همه رنج بیهوده، آیا من سزاوار زیستنی دگر نبوده ام؟ ”
با دقت در مونولوگ قبل، درمی یابیم که کارگردان به جای نگاه حماسی به قهرمانش، دستاورد او را پوچ میشمارد و سیره او زیر سوال می برد و آخرین ضربه را به قهرمانش وقتی میزند که بستور نقلی از پدرش میآورد:” پدرم زوزی گفت برای به دست آوردن چیزی که تا کنون نداشتی، باید کسی شوی که پیشتر نبودی! ” و بدین صورت دستاورد تمامی جنگ ها و ستیزها ، بی مهر زمانی خاص، به تصویر کشیده میشود. در همین راستا، کارگردان ، در پایان نمایش کودکی امروزی با تفنگ اسباب بازی ، به روی صحنه می آورد که در جستجوی پدرش است و با این صحنه ، تعلق به زمانی خاص را از بین می برد و پیوندی با امروز برقرار میکند که در هر صورت تکرار مکررات است و مخاطب را ناتوان از تطابق زمانی فرض می کند.
نمایش یادگار زریران ، آوردگاه خیر و شر است و دو گروه را به صورت مطلق تفسیر می کند. ایرانیان که نماد نیک سرشتی و نیکنامی هستند با چهره هایی اصلاح شده، لباس های فاخر و درفش کاویانی بر صحنه حضور مییابند ، حرکتی هماهنگ ، زبان موزون و غرشی هماهنگ دارند و درنقطه مقابل، تورانیان هستند که چهرههایی با ریش های نامنظم ، پوستین های پشمی و سیاه رنگ و پرچمی به شکل خیمه سرخ و سیاه دارند و از وزن زبانی و هماهنگی حرکات بی بهرهاند. البته خود فردوسی هم این تعمد را در اشعار خویش به کار برده است. به عنوان مثال نامهای ایرانیان، گشتاسب،جاماسب، زریر، پاد خسرو، فرشاورد، گرامی کرد و …. است در حالی که نام های تورانیان، ارجاسب، بیدرفش جادو، نامخواست هزاران، اوسیخشه ی سیاه، کو خرید دیو، کبود چرمین گراز و … است . سرزمین ایرانیان، ایرانشهر و سرزمین تورانیان، خیونان و ریگزار خوانده میشود. کیش ایرانیان مزداپرستی و کیش تورانیان دیوپرستی خوانده میشود. با دقت در نکته فوق، می توان به این نتیجه رسید که طراحی چهره ، لباس و حرکت ها به متن وفادار است.
نکته ای دیگر که کارگردان از آن بهره جسته است بازی زمانی است که تکنیکی مدرن است که در متنی کهن به کار گرفته شده است. نمایش سرانجام کار در آغاز، مخاطب را وا می دارد که دنبال ریشه ها و چراها باشد و جالب است که فردوسی در زمان خودش از این تکنیک بهره جسته است. فردوسی با پرداخت شخصیت جاماسب حکیم ( دارنده اسب درخشان) و پیشگویی هایی که جاماسب از سرانجام جنگ به گشتاسب می گوید، در حقیقت پایان کار را به مخاطبش در همان آغاز، گوشزد میکند. با این توصیفات شخصیت جاماسب در این نمایش فقط در صحنه ” بیان پیشگویی جاماسب به گشتاسب” دیده می شود و از قوت لازم برخوردار نمیشود. در همین صحنه از گشتاسب شخصیتی متزلزل و سست نهاد نصویر می شود که بسان کودکان خود را به خاک می مالد، که این امر، مغایر فرض اولیه نمایش – برتری ایرانیان به عنوان نماد نیک سرشتی – است.
کارگردان در این نمایش، با قراردادن قهرمان نمایش در مقام راوی، توانسته است روایت دراماتیک تری برای مخاطب خود، بیان کند. انتخاب سه بازیگر برای این نقش، به زیبایی رشد افسانه وار این کودک هفتساله در میدان جنگ را نشان می دهد و در عین حال با انتخاب تکیه کلام آهنگین ” من، من بستور” در آغاز هر مونولوگ، مانع از هم گسیختگی این نقش می شود.
با این وجود، در برخی از صحنه ها، طولانی شدن مونولوگ ها، کارکرد زبانی آن را خدشه دار می کرد. بهتر بود این مونولوگ ها با ماجرا و تصویر آمیخته می شد. بهعنوان مثال، بهتر بود به هنگام مونولوگ بیان تدارکات جنگ، آتش افروزی در بالای کوههای بلند، طراحی می شد.
سازهای کوبه ای بسیار به جا استفاده شده بود و به طور کامل در خدمت متن و حرکت ها بود و بالعکس دکور، کارکرد خویش را نداشت. تنها دکور این نمایش ، درخت افسانه ای ” زندگی” بود که جز در ابتدا و انتهای نمایش که مخاطب بستور بود، پرداختی برای آن نشد. شاید کارگردان، به دنبال این تمثیل بوده است که تمامی نبردها در پای این درخت صورت می گیرد و خون های بسیاری پای این درخت، ریخته می شود و قهرمان افسرده ما خطاب به آن بگوید:” ای درخت، پناهم ده، خسته ام، سخت خسته ام، شور کالبدم را با سبزی خود ، فرو نشان!” اگر قرار است راز و نیاز بستور با این درخت، برای مخاطب قابل قبول باشد، باید رد و نشانی از این درخت ، در صحنه هایی، به خصوص در صحنه سوگ پدر باشد!
در متن آمده است که بستور به مدد اسفندیار، پسر گشتاسب، پیروز می شود اما در این نمایش، بستور با مدد از روح زریر بر دشمنانش چیره می شود که البته استفاده از روح زریر ( به وسیله ماسک) برای کمک به بستور ایده خوبی است که می توانست فضای سورئال خوبی بسازد و دمیده شدن روح زریز در کالبد بستور را نشان دهد اما در اجرا با اغراق برآن ، کارکرد خود را از دست داده است. این که دست و پای سردار تورانی را بگیرد تا بستور به کین خواهی، ژوبینش را بر سینه او فرو کند، از زیبایی این ایده می کاهد.
این جریان و همچنین جریان کشته شدن سرداران ایرانی، در کوچکترین جزئیات هم ، به مانند هم هستند که می توان همه را به جز یکی ، حذف کرد و خللی در روایت پیش نیاید.
ذکر یک نکته خالی از لطف نیست که در هنگامه ای که تئاتر از فقر متن رنج می برد، می توان با مرور متون کهن، اجرایی متناسب با شرایط امروز تدارک دید؛ کاری که دکتر قطب الدین صادقی ، به زیبایی از آن بهره جست.
× تیتر: از دیالوگهای نمایش
دیدگاه خود را ثبت کنید