نقدی بر نمایش شکار روباه | سلاخی زار میگریست …
نگاهی به نمایش “شکار روباه ” به کارگردانی دکتر علی رفیعی
“شکار روباه” داستان آنسوی قدرت است. کارگردان این نمایش قصد ندارد نگاهتاریخی به داستان زندگی آقامحمدخان داشتهباشد بلکه هدفش نشاندادن پشتپرده صاحبان قدرت و ضعفها و عقدههای درونی آنان است. کسانی که شاید اگر بستر پرورشی آنها، کمی فرق میکرد، بسیاری از فجایع تاریخی رخ نمیداد. شاید داستان نمایش، حول محور زندگی و احولات شاهقاجار است، اما چهار رویکرد کارگردان، سبب شدهاست که فضای نمایش، کلی و قابل اطلاق به تمامی زمانها و مکانها باشد.
رویکرد نخست، ایناست که داستان از دو زاویهدید روایت میشود.نخست از زاویه دید سهراهزن – که پساز پیوستن به آقامحمدخان در حلقه یاران او قرار گرفتند- تعریف میشود. اینکه راوی در کسوت روایتگری نیست و از طبقه پست اجتماعی است، این قابلیت را در اختیار کارگردان گذاشتهاست که زوایایی را از زندگی شاه ببیند که برای دیگران نه مقدور و نه خواستنی است. برای رسیدن به این منظور، کارگردان در نقش تاریخی سهقاتل آقامحمدخان اغراق کردهاست و در برخی صحنهها که امکان حضور آنها فراهم نبودهاست، حضورشان در پشتپرده ملموس است. بهطور حتم، این سهنفر، در تمامی لحظات حساس زندگی شاهقاجار حضور نداشتهاند اما در نماد چشمهای خدمتکارانشاه، همهجا حضور دارند و روایتی متفاوت نسبت به کاتبان و مورخان، از زندگی یک حاکمجبار دارند. زاویهدید دوم زنخدمتکاری است که کل داستان، نقل اوست و اتفاقات و حواشی که در زاویهدید آن سهراهزن بیان نمیشود، را پوشش میدهد. استفاده از دو زاویهدید که نقلشان با پرداختذهنی نویسنده همراهاست سبب میشود که نگاهتاریخی در این داستان کمرنگشود و بیشتر زاویه درونی و حالات شخصی شاهقاجار مطرح شود.
رویکرد دوم، طراحی صحنهای است که برای ایننمایش در نظر گرفتهشدهاست. صحنه این نمایش ، مکانی شبیه به سردخانه و یا توالت عمومی را در اذهان تداعی میکند و هیچ ربطی به مکانهای زمان زندیه و قاجاریه ندارد و هدفی جز جداکردن داستان خواجهقاجار از بسترتاریخی خود ندارد. در این صحنه با تأکید بر شستندست پرسوناژهای مختلف، بستر شکلگیری قدرت را به یک آبریزگاهعمومی تشبیهکردهاست. تنها اثری که افراد مختلف پس از ترک آنجا باقی خواهند گذاشت، فضولاتشان خواهدبود که پس از قرنها بوی مشمئزکننده آن، مشامها را خواهدآزرد.
رویکرد سوم، طراحیلباسها است که هیچ نشانی از آن دوره تاریخی خاص ندارد. در طراحی لباس پرسوناژهای مرد،از پالتو استفادهشدهاست که در کل لباس ایرانی محسوب نمیشود و کارکرد آن در این نمایش، اشاره به بیمکانی داستان است و اینکه داستان قدرت، خاص سرزمین خاصی نیست. در استفاده از ابزارصحنه مانند صندلی و تخت چرخدار و یا کلت در کنار شمشیر، نوعی بیزمانی را تداعی میکند و از عدم تعلق به برههای خاص را پردهبرمیدارد.
رویکرد چهارم، زبان و ادبیات پرسوناژهای مختلف است و از ادبیات فاجار، تنها نام پرسوناژها است که باقیماندهاست. جملاتی نظیر گله و شکوایه مردم از خانقاجار: ” قراربود آبونونی بیاره به سفرهما” و یا جمله آقامحمدخان “من شیفته سلطنت نیستم. بگذارید من به گوشهای بروم” و … مربوط به ادوار مختلف تاریخی است و خود نوعی برهمریختگی زمانی است.
با توجه به چهار رویکرد فوق، میتوان نتیجه گرفت که کارگردان عامدانه و از روی نگاهخاصی که به قصهناریخی خواجهتاجدار دارد، زمان و مکان را بههم میریزد تا به مخاطبش بفهماند که تاریخ بهسان یک ابزار در خدمت تئاتر است و مانند هر کدام از اجزاء نمایش، بخشی از بار دراماتیک نمایش را برعهدهدارد.
پرسوناژ اصلی ایننمایش، “آقامحمدخان” است. شخصیتی که با المانهای گردنیکج، قامت خمیده، سر و صورت بیمو، صدای محزون و قدمهای سست تصویر شدهاست. این پرسوناژ، یکی از پیچیدهترین شخصیتهای نمایشهای چندساله اخیر است. این شخصیت، علاوه بر بیرحمی و سابفه دهشتناکی که در ذهنمخاطب است، شخصی مفلوک و تأثر برانگیز است و همدلی مخاطب را جلب میکند. این پرسوناژ از دو لایه شکل گرفتهاست. نخست لایه و وجهه بیرونی این شخص است . تصویر تاریخی مخاطب، منطبق بر این لایه است. تصویر دیکتاتور خونریزی که به خانواده خود هم رحم نمیکند و آنان را از دمتیغ میگذراند. سپهسالاری که تا بیست هزار جفت چشم مردمکرمان را برایش نیاوردند، دستور توقف کشتار را صادر نکرد. شاهی که شاهپیشین را با دو انگشتش، کور کرد و … اما لایهدیگر این پرسوناژ، مردیضعیف و بیچاره است که از عشقبازی عاجز است و حسرت “عاشقشدن” را دارد. مردی که عذاب میکشد که کسی “لبخندش” را نمیبیند. مردی که کسی با او مهربان نبود تا مهربانی را یاد بگیرد و برای زندهماندن، چارهای جز یادگرفتن کینه و نفرت نداشت. این همان نیمهپنهان آقامحمدخان است که در این نمایش با بازی بهیادماندنی سیامکصفری، بر روی صحنه جان گرفت. شیوهراهرفتن، بازی با میمیکصورت ، صدای زیر و در اصطلاح بازی زیرپوستی صفری، باعث شد مخاطب، آقامحمد را باور کند و با اندوهش، اندوهناک شود. لایه درونی سست و فروریزنده آقامحمد در تضاد کامل با وجه بیرونی هیولا مانندش دارد و این یک موقعیت کمیک در سبک گروتسک است . در این سبک موقعیتهای هراسآمیز به مضحکه تبدیل میشود و نوعی انفعال و تشتتفکری در مخاطب ایجاد میکند. این موقعیت کمیک شاهقاجار، در انتهاینمایش، کلیتیفراگیر را در برمیگیرد و این دو وجه را در دو قالب “شیفتگی به قدرت” و “شیفتگی به مردم” درمیآید و ابعادتازهای مییابد.
پرسوناژ دیگر این نمایش، “عمهبیگم” است. اینشخصیت قرار است نماد توارث و میراث سینهبهسینه نسلهایگذشته باشد. میراثی که از کودکی معصوم – کودکی آقامحمد- موجودی سرشار از نفرت و ددمنشی میسازد. آقامحمد در دیالوگی خطاب به عمهاش میگوید:” عمه، این چه بلایی بود سر من آوردی؟ چرا این میراثشوم را به من دادی؟” این امر مابهازا تصویری جالبی در تمایش دارد. در ابتدای نمایش، عمه با ویلچر حرکت میکند و در انتهای نمایش آقامحمد؛ انگار به بیماری خاص، نسلبهنسل، گرفتار هستند.
شخصیتهای “راهزنها” تودهمردمی را میسازند که هر کدام بهامید و آرزویی، نردبانقدرت میشوند و در انتها میبینند که دستهایشان همچنان خالیاست. اسب، طلا، زیباترین دخترانترکمن و … وعدههایی است که این سادهدلان را به ماشینجنگی آقامحمدخان تبدیل میکند و خودشان را اینگونه التیام میدهند که “آرزو چیری که میخوای و بهش نمیرسی! ” و یکی دیگر میگوید:”او یهو خواجه شد و ما یواش یواش خواجه شدیم!” طنز جالب این نمایش در این است که کسانی که همه وجودشان را برای به قدرت رسیدن آقامحمد گذاشتند، با خوردن قاچخربزهای – بیاجازه آقامحمد- محکوم به مرگ میشوند و همین امر سبب میشود که برای نجات جانشان، شاه را میکشند. عمه به آقامحمد گفتهبود که خوابی دیدهاست و او را از خوردن خربزه منع کردهبود. آقامحمد در پاسخ میگوید:” مگر میشود سرنوشت پادشاهی مثل من، به خربزهای بند باشد؟”
دلیل انتخاب نام “شکار روباه” برای این نمایش، به روش شکار شاهقاجار برمیگردد. او آنقدر روباهی را تعقیب میکرد تا بتواند او را زنده بگیرد؛ سپس زنگولهای به گردن روباه میانداخت و او را رها میکرد. تراژدی زندگی روباه از اینجا آغاز میشود که از مرگ برایش بسیبدتر است. روباه به خاطر صدایزنگوله مدام تصور میکند سگی در تعقیبش است و میدود. از طرفی تمامی حیوانات با شنیدن صدا فرار میکنند و او نمیتواند شکار کند . گرسنه میماند. اما نکته وحشتناک این جریان آناست که این روباه نگونبخت، نمیتواند جفتگیری کند و هر نر و مادهای فکر میکند سگ است که به طرفشان میآید. یکی از راهزنها میگوید:” روباهی که زنگوله خواجه را به گردن دارد، محکوم به تنهایی است.” آقامحمد این روش را از زندگی سیاه خود آموخته است. در حقیقت شکارچی خود شکاری است که با این وضع رقتبار اینسو و آنسو به دنبال شکار دیگر میدود. این امر از ملزومات ورود به ساحت قدرت است. “شکار روباه” تصویرگر شکار شکارچی ماهری است که تصور میکرد قدرتش بیزوال است.
× تیتر: قسمتی از شعر احمدشاملو
این مطلب در روزنامه فرهنگ و آشتی مورخ 17/12/1387 منتشر شدهاست.
دیدگاه خود را ثبت کنید