نقدی بر کتاب اندوه مونالیزا | اندوه منتشر
«مزهای در جهان نمیبینم، دهر گویی دهان بیمار است.» این جملهای از طالب آملی است که بر پیشانی آخرین کتاب شاهرخ گیوا خودنمایی میکند و مضمون اصلی روایت را بیان میکند. «اندوه مونالیزا» روایت ویرانی خانهها و آدمها است. عمارتی که تک تک آجرهایش با ملات خاطره بنا شده است و چند نسل در آن خندیدند و گریه کردند و روزگارشان سپری شده است؛ اکنون آن عمارت به زیر تیشه کارگر و بنا افتاده است تا ویران شود و دیگر از آن نشانی باقی نماند.
بهرام، شخصیت اصلی رمان، از وقتی چشم بازکرده است، خود را در این عمارت دیده است و حال که گرد پیری بر موهایش نشسته است، با هر ضربه تیشه کارگران، ذهنش پرتش میکند به میان خاطرات و آدمهایی که روحشان در خرابههای همین عمارت پرسه میزند.
سمندر، شوهرخاله بزرگ بهرام، کسی است که سنگ بنای این عمارت را گذاشته است. کسی تمام آرزویش برپایی دسته سمندر و اجرای تئاتر روحوضی بود. او تخته بزرگی بر روی حوض عمارت گذاشت و برنامهاش را برپا کرد. اما سلسه اتفاقات و حوادث نگذاشت که کار او ادامه یابد. طنز تلخ روایت آنجاست که جسد سمند را بر روی همین تخته نمایش شسشتو میدهند. تختهای که بستر رویاها و آرزوهای سمندر بود.
شخصیت بعدی، دایی بهرام است که به نسل بعدی تعلق دارد و روزنامه نگار است که او هم در طوفان حوادث سیاسی دههی پنجاه هجری شمسی، رویاهایش را گم میکند و اندوه سمندر تکرار میشود.
رویای بهرام، فیلمسازی است اما روایت بالا و پایین بسیار دارد و راوی داستان به جای درگیر شدن با پرده نقرهای، به کنج یک بقالی پناه میبرد و اندوه از نسلی به نسل دیگر به ارث میرسد. انگار تمام آدمهای روایت، باید ارثی از میراث اندوه ببرند حتی اگر مهاجرت کرده با شند و فرسنگها دورتر از شهر و این عمارت باشند. اندوه موتیف اصلی داستان است که مرتب تکرار میشود. تصویر این تکرار و رنج ناشی از آن در نسل بعد وجهی نمادین پیدا میکند. مرتضی، پسر بهرام به تکرر ادرار دچار است و هر لحظه باید به فکر خلاص شدن از این رنج باشد.
روایت با فروپاشی عمارت آغاز میشود. عمارتی که در شهری قرار دارد که نفس کشیدن در آن سخت است. ابری بالای شهر ایستاده است که نمیبارد و شهر را برای ساکنانش غیرقابل تحمل کرده است. نویسنده سعی میکند فضایی شبیه فضای رمانهای مشهوری چون طاعون و کوری برای روایت خلق کند. اما بدون مقدمه چینی و ساخت تصویرهای برای توصیف این فضا، به اغراق روی میآورد و از زبان راوی میگوید: « مرگ آن قدر عادی شد که اگر گوشه و کنار به نعشی بیصاحب بر بخوری، انگار لنگه کفش کهنهای باشد، بیالتفات از کنارش رد میشوی » این اغراق، فضایی غیرقابل باور برای مخاطب خلق میکندو سعی میکند برای جبران فقدان این تصاویر، به دیالوگ روی بیاورد و دیالوگها بار فضاسازی برای روایت را به دوش بکشند.
در این میان تصاویری هم در داستان وجود دارد که بسیار تحسین برانگیز هستند. به عنوان نمونه، راوی وقتی برای عکاسی به مناطق جنگی اعزام میشود با دیدن تولههای یک روباه در تانکی سوخته، شغلش را رها میکند و به شهر بر میگردد.
روایت جریان سیال ذهن بهرام است که با هر تلنگری به درون خاطرات هجوم میبرد. داستان از جایی شروع میشود که اتفاقی میافتد و تعادل به هم میخورد و شخصیت به چالش کشیده میشود. در این داستان، ویران شدن خانه آبا و اجدادی شخصیت داستان همان اتفاقی است که تعادل فکری و روحی شخصیت را به میریزد. پس از این اتفاق، شخصیت در کشمکش روایت به درک جدیدی میرسد و مخاطب شناخت جدیدی را تجربه میکند. اما در پایان این رمان، شخصیت همان ادراک وشناختی را دارد که در ابتدای رمان داشته است و انگار این کشمکشهای این روایت، تاثیری بر شخصیت داستان نگذاشته است و مخاطب در مقام شنونده خاطرات راوی قرار گرفته است.
از سوی دیگر، بیشتر از آنکه به دغدغههای شخصیت اصلی و خانواده او پرداخته شود، روایت به شخصیتپردازی و بیان خرده روایتهای ساکنان دیگر عمارت و حتی همسایگان میپردازد. شاید هدف نویسنده، کمرنگ کردن راوی و ترسیم یک اندوه جمعی است اما فقط بهرام است که تخریب عمارت اندوهگینش کرده است و این دغدغه جمعی شخصیتهای داستان نیست. آن هم شخصیتهایی که در دوره خاصی از تاریخ زندگی کردهاند.
هنگامی که روایت خود را متعلق به دورهی خاصی از تاریخ میداند، برای خودش محدودیتهای ایجاد میکند و ناگزیر است به آن محدودیتها وفادار باشد. بخشی از روایت که به کافه رفتن بهرام و آسیه و دوستانشان میپردازد، با فضاهای اجتماعی اوایل دههی شصت ناسازگار است و مانند وصلهای ناجور که به روایت چسبیده است.
این ناسازگاری در روایت برخی صحنهها هم خودنمایی میکند. برخی پاراگرافها آن قدر با جملات توصیفی و طولانی بیان میشود که رشتهی وقایع را از ذهن مخاطب میگیرد و مخاطب را درگیر دغدغههای زمان حال نویسنده میکند.
هر چند این دغدغهها در لابه لای حوادث تاریخی بیان شده است، اما جسارت ورود به این حوزه و واکاوی شخصیتهای آن زمان و ترسیم تکرار تاریخ و اندوه این دیار، ستودنی است. «اندوه مونالیزا» داستان زوال آدمهای سرزمینی است که میراثشان اندوه است و این اندوه، نسل به نسل، سینه به سینه، منقل میشود و رویاهایشان را به کام خود فرو میبرد.
این مطلب در صفحه 8 روزنامه اعتماد شماره 2963 مورخ 28 اردیبهشت 1393 منتشر شده است.
دیدگاه خود را ثبت کنید