نقدی بر فیلم سخنرانی پادشاه (The King’s Speech) | صدای تاریخی یک پادشاه بیصدا
برخی اوقات روند پرشتاب تحولات تاریخی سبب میشود جزئیات مهم حوادث تاریخی در کوران حوادث گم بشود؛ جزئیاتی که با تغییر هرکدام، مسیر تحولات تاریخ تغییر میکرد. فیلم «سخنرانی پادشاه» به بیان یکی از این جزئیات مهم تاریخ پرداخته است. در زمانی که رایشسوم، آتش جنگ را شعلهور میساخت، پادشاه انگلستان، لکنت زبان داشت و نمیتوانست برای ملتش سخنرانی کند. در آن بازهی زمانی، که هیتلر با توانایی وافرش در سخنرانی، توجه مردم دنیا را به خود جلب میکرد، جرجششم نگران بود که این ناتوانیاش بر وحدت و غرور ملی مردمش خدشه وارد کند. این فیلم روایت تنهایی پادشاهی است که از اینکه پادشاهی بیصدا است، احساس حقارت میکند و در حسرت شادیگمشدهاش، است.
فیلم، روایت ارتباط روانکاوی با نام لیونل لوگ با جرجششم یا همان دوک یورک است. لیونل که هیچ مدرک آکادمیکی ندارد، از روشهای غیرمتداولی برای درمان پسر پادشاهانگلستان بهره میجوید. او در اولین گام، دوک را مجبور میکند که برای معالجه به دفترکارش بیاید؛ در گام بعد از او میخواهد به جای آنکه او را با القاب متداول خطاب کند، او را برتی صدا بزند؛ این نامی است که دوک را در کودکی، با آن خطاب میکردند. دوک دربرابر این امر مقاومت میکند اما لیونل بر این قضیه پافشاری میکند. در این مبحث، فروید یکی از مشخصههای اصلی روانکاوی را، چه به عنوان روش درمانی و چه به عنوان ابزار تحقیق، «مقاومت» عنوان میکند. او عنوان میکند که برخی اوقات، بخشناخودآگاه ذهن بیمار در برابر یادآوری خاطرات واتفاقات، ممانعت میکند. برتی اسم کودکی دوک بود و در روایت فیلم شاهد هستیم که چقدر در برابر اینگونه خطاب شدن، مقاومت میکند و سعی میکند با حملات کلامی، لیونل را سرگرم کند. لیونل بر همین اساس، بر اینگونه خطاب کردن دوک، اصرار میکند. در گامبعد، فروید هنوان میکند که درمانگر باید تلاش کند تا بیمار را را نسبت به تعارضهای ناخودآگاهش که به تجربههای کودکیاش مربوط میشود، آگاه کند. ناخودآگاه بیمار که این فرایند را تهدیدی برای خود میداند، مقاومت میکند و حتی ممکن است از روانکاو متنفر شود و جلسات روانکاوی را تعطیل کند. لیونل به دوران کودکی دوک نقبی میزند و دوک مقاومت میکند. لیونل با بردباری بر این روش پایفشاری میکند تا تجربههای ناخوشایند کودکی دوک را کشف میکند. او فهمید که دوک دایهای داشته است که برادر دوک را بیشتر دوست داشتهاست و دوک همواره مورد تمسخر برادرش بودهاست. برای همین همکنون هم دوک دربرابر برادرش، لکنت زبانش بیشتر میشود. لیونل سعی کرد ناگفتههای دوک را که خودش از بیانش شرم داشت، بهش بگوید. او به دوک گفت که شایستهتر از برادرش برای سلطنت است. این مطلب خواستهدرونی دوک بود که در درونش با آن مبارزه میکند و وقتی لیونل به او این حقیقت را گفت، لیونل را ترک کرد. لیونل بر مبنای روانکاوی فروید پیش رفت تا توانست مشکل دوک را بیابد و به او کمک کند تا بر آن چیره شود.
مهمترین نقطهی عطف روایت فیلم، تغییر وضعیت رابطهی دوک و لیونل است. وضعیت این رابطه در ابتدای روایت، بر عدم اعتماد متقابل استوار میشود. همسر دوک خود را به لیونل با نام دیگری معرفی میکند. نامی که در زمان جنگ برای در امان بودن از دشمنان، از آن استفاده میکرده است. لیونل وقتی متوجه این مطلب میشود، به آن اعتراض میکند و میگوید: «مگر من هم دشمن بودم؟» این نقطه، شروع این رابطه در روایت فیلم است. شیوهی درمانی لیونل، این رابطه را گامبهگام تغییر میدهد. فراز و فرود داستان، تحول این رابطه را پرداخت میکند. نقطهی عطف فیلم، هنگامی است که دوک به لیونل میگوید: «میدونی لیونل تو اولین انگلیسی هستی که من واقعا باهاش حرف زدم» و لیونل پاسخ میدهد «دوست برای همین وقتها خوب است» این رابطه تا آنجا پیش میرود که دوک دستور میدهد در مراسم تاجگذاری، لیونل در جایگاه خانواده سلطنتی بنشیند و او را خانوادهی خود میخواند. بازی کالین فرث و جفری راش در نقش دوک و پزشکش، در ساختن این رابطه بسیار تاثیرگذار است. این دو شخصیت مکمل هم هستند و در ارتباط با هم تعریف میشوند. کنشها و واکنشهای این دوشخصیت، ساختار دراماتیک این فیلم را شکل میدهند و مخاطب را با روایت همراه میسازد.
شخصیت لیونل مظهر قدرت و اعتمادبهنفس است. این اعتمادبهنفس تا به حدی است که با اینکه دیگر جوان نیست، در تست بازیگری شرکت میکند. این شخصیت در برابر دوک قرار میگیرد که خودش را باخته است و به تواناییهای خودش ایمان ندارد. لیونل سعی میکند با کوچک انگاشتن بیماری، تواناییهای دوک را بهش نشان بدهد. او ابتدا به دوک ثابت میکند که بیماریاش دائمی نیست و بعد به او میفهماند که بیماریاش در کنار برادرش بیشتر میشود و این به رخدادهای کودکی باز میگردد. دوک به سادگی این مسئله را نمیپذیرد؛ او لیونل را سرزنش میکند که یک شاه بیصدا را به یک ملت تحمیل کردهاست، به خاطر آنکه بیمار مشهورش را از دست ندهد! لیونل اما مرتب از دوک میخواهد که در ذهنش بگوید که حق دارد شنیده بشود.
داستان فیلم، واقعهی تاریخی مهمی مانند جنگ را، خط فرعی روایت خود قرار میدهد و شکلگیری یک رابطهی سادهی دوستی را به عنوان خطاصلی روایت فیلم انتخاب میکند و تاثیر آن را بر آن خطفرعی داستان که همان جنگ است، به تصویر میکشد. رابطهای که اگر شکل نمیگرفت، شاید مسیر تاریخ تغییر میکرد. فیلم، روایت ایمان لیونل لوگ به تواناییهایش در کمک به دیگران است. روانکاو بیمدرکی که ایمان داشت میتواند کمک کند به سربازهایی که از جنگ بر میگشتند و نمیتوانستند به خاطر تألمات جنگ سخن بگویند. او ایمان پیدا کرد که اگر به آن سربازان توانست کمک کند، امروز هم میتواند به فرماندهی آنها کمک کند تا با سخنانش، کشورش را در جنگ هدایت کند.
منتشر شده در در ستون “یادداشت” در صفحهی ۶ روزنامهی “ملتما ” مورخ 23/12/1389
دیدگاه خود را ثبت کنید