نقدی بر فیلم زیبا (Biutiful) | بازشدن آخرین در …
انسان موجودی اجتماعی است. انسان در ارتباط با دیگر انسانها تعریف میشود و زندگی او در این بستر اجتماعی معنا مییابد. اهمیت ارتباط با دیگری، خصیصهی بارز زندگی انسانی است. انسان همواره دیگری را در کنار خود دارد. حتی هنگامی که تنهاست، در ذهن خود به دیگری میاندیشد و مدام در حال گفتگو با اوست. فیلم «زیبا» تلاش میکند یک وضعیت آرمانی از این ارتباط انسانی را به تصویر بکشد. رویکرد مهم فیلم، تصویر این وضعیت آرمانی در واقعیت سرد و خشن جامعه است. جامعهای که حتی زشتیهای آن اغراق شده است تا در تقابل با این وضعیت آرمانی قرار بگیرد.
اوکسبال، دلالی است که هر کاری برای تامین معاشش انجام میدهد؛ از فروش قبر تا عرضهی محصولات قاچاق. اوکسبال، خانوادهای فروپاشیده دارد. همسرش، تعهد به خانواده ندارد و دو کودکش، تنها امیدشان به اوست. در این شرایط، او میفهمد بیماریاش به قدری پیشرفت کرده است که تا چندماه دیگر بیشتر زنده نیست. اوکسبال، یکی از هزاران آدمی است که در جامعه، برای گذران زندگی خود، به هر دری میزنند؛ اما نگرش اوکسبال به انسانهای پیرامونش است که او را از دیگران متمایز میکند.
وضعیت آرمانی ارتباط با دیگری، در تحقق یک پیششرط مهم مهیا میشود. پذیرش دیگری، فارغ از اهمیت تعلق او به قوم، گروه و دینی خاص شرط اساسی در این موضوع است؛ به عبارت دیگر، یک انسان مستقل از عقاید و هویتش تعریف شود و یک انسان، فقط به عنوان یک انسان مطرح باشد. انسانها از لحاظ احساسی، پیش از آنکه بیاندیشند، دارای حس همدردی نسبت به دیگران هستند. انسان، دربرابر درد و رنج، همنوع خود واکنش نشان میدهند. هر چقدر میزان این واکنش، در پرتو تعلقات قومی و گروهی قرار بگیرد، انسان از وضعیت آرمانی خود فاصله میگیرد.
برای اوکسبال، یک انسان، یک انسان است؛ تفاوتی ندارد که سیاهپوست یا چینی باشد. در جامعهای که هنوز رگههای برخوردهای نژادپرستانه در لایههای زیرین روابط انسانی دیده میشود، اوکسبال عاری از اینگونه برخوردها است. در جامعهای که هنوز کودکانش از راهرفتن با یک سیاهپوست شرم دارند، او همسر سیاهپوست دوستش را، به منزل خودش میآورد تا سرپناهی برایش مهیا کند و تا وقتی دوستش در زندان است، دغدغهی معاش نداشته باشد. در جایی دیگر، هنگامی که میبیند پناهندگان غیرقانونی چینی، در پناهگاه از سرما میلرزند، از اندک پول خویش، برایشان، بخاری تهیه میکند. این واکنشهای همدلانه، سلوک اوکسبال را برای مخاطب تبیین میکند و او را در جامعهی خودش، متمایز میکند.
مسئلهی شخصیت اصلی فیلم، مواجههی او با مرگ است. کشمکش اوکسبال با خودش، معلول همین مسئله است. مواجه با مرگ، یک تجربهی عاطفی و احساسی است که تمام شئون زندگی فرد را در برمیگیرد. رویارویی اوکسبال با مرگ، بر ترس از مرگ استوار نیست. اوکسبال، مرگ را «نیستی» تصور نمیکند و آن را رهایی از رنج و آلام بشری میداند. او مردگان را رهاشده از رنج و در آرامش کامل میبیند. تنها دغدغهی او، آینده فرزندانش پس از مرگش است. بازی زیرپوستی خاویرباردم، این کشمکش درونی را در سکانسهای مختلف به تصویر میکشد. اوج این کشمکش، هنگام مرگ پناهندگانچینی است. او خود را مقصر میداند و از درون فرو میریزد.
کارگردان دو رویکرد متفاوت به زندگی و مرگ دارد. تصاویر ماورایی، با رنگهای روشن فیلمبرداری شده است. به عنوان نمونه، فضای زندگی پس از مرگ اوکسبال که به همراه پدرش است، در دشت پوشیده از برف است. این در تقابل تصاویر زندگی اوکسبال است. کوچههای تنگ، خانههای تاریک و فضایی با رنگهای تیره محیط زندگی اوکسبال را میسازد. انگار رنج و آلام او، نمود بیرونی یافته است. این رویکرد، در راستای مسئلهی فیلم است و به نوعی مواجههی کارگردان با مسئلهی مرگ است. شیوهی بهکارگرفتهشده برای تصویر این مواجهه، در بخش هایی از فیلم, با کلیت فیلم هماهنگ نیست. به عنوان نمونه، کارگردان در فضای رئالیستی مربوط به زندگی اوکسبال، از تمهیدات سورئالیستی بهره می جوید. چسبیدن مردههای پناهندگان چینی به سقف و… سکانسهایی هستند که نامتناسب با فضای سکانسهای پیشین هستند و کارکردی در روایت فیلم ندارند.
یکی دیگر از ضعفهای فیلم، خردهداستانهایی است که به موازات خط روایی فیلم طرح میشوند و در خدمت روایت اصلی فیلم نیستند. خردهداستانهایی مانند توانایی احضار ارواح توسط اوکسبال، رابطهی دومرد چینی و… نمونه خردهروایاتی هستند که اگر حذف بشوند، روایت فیلم را دچار مشکل نمیکنند و چه بسا فیلم، مسئلهی خویش را روانتر و پیراستهتر روایت میکرد.
نام فیلم، «زیبا» است. زیبا با املای غلط. دختر اوکسبال، املای این لغت را میپرسد و اوکسبال بر این املا تاکید میکند. داستان فیلم در شهر زیبای بارسلونا میگذرد ولی مخاطب از مناظر زیبای بارسلونا چیزی نمیبیند. انگار به غلط نام شهر بیان شدهاست. فضای شلوغ، سرد و خشن شهر در مقابل تصور مخاطب از زیباییهای بارسلونا در پی اثبات غلطبودن تصور مخاطب است. اوکسبال، شخصیتی است که حتی بر روی چگونگی غذاخوردن و تربیت فرزندانش حساس است، اما در جامعه، انگار در جایگاه غلطی قرار گرفتهاست. اوکسبال برای رفعنگرانیهایش دربارهی آیندهی فرزندانش، هرچه به نظرش میرسد، انجام میدهد. اما انگار سرنوشت به او ثابت میکند که نقشهها و تصوراتش غلط است. انگار همهچیز غلط است تا مخاطب تصور غلطش از مرگ را به فراموشی بسپارد و زیبایی را در واژه و قالب جدید جستجو کند.
اکثر فرهنگهای دوران باستان به خصوص آزتکها و مایاها، جغد را نماد مرگ و نابودی میدانند. در ابتدا و آخر فیلم، که تصویر پس از مرگ اوکسبال است، جغد مردهای را روی زمین دیدهمیشود. انگار کارگردان میخواهد با نیستکردن نماد نابودی، یکجور جاودانگی را به تصویر بکشد. تنها سکانسی که اوکسبال در آرامش کامل در کنار پدرش است. پدری که دیدنش، رویای تمامی عمر اوکسبال بود. مردی که زیبایی را متفاوت از همه مینوشت و به هر دری زد تا به آرامشی جاودان برسد. لورکا, شاعر اسپانیایی, شعر زیبایی دارد: از این همه در/یکی حتما واقعی است/ یکی از این همه در/ باید باز شود ….
دیدگاه خود را ثبت کنید